«سفّاح» از فرصت استفاده کرد و پاسخ محبّتآمیزى به آنها داد و نوشت که به کمک آنها سخت نیازمند است و آنان را مورد عطا و بخشش قرار خواهد داد؛ لذا سران «آلزیاد» و «آلمروان» و خاندان معاویه دعوت او را پاسخ گفتند و نزد او حاضر شدند.
«سفّاح» دستور داد کرسىهایى که به زیور طلا و نقره آراسته براى آنها نصب کردند و این شگفتى مردم را برانگیخت که چرا «سفّاح» با این جنایتکاران چنین رفتار مىکند.
در این موقع یکى از درباریان وارد مجلس شد و به «سفّاح» خبر داد که مردى ژولیده و غبارآلود از راه رسیده و درخواست ملاقات فورى دارد.
«سفّاح» با این اوصاف او را شناخت، گفت: قاعدتاً باید «سُدَیْفِ» شاعر باشد؛ بگویید وارد شود.
«بنىامیّه» با شنیدن نام «سُدیف» رنگ از چهرههایشان پرید و اندامشان به لرزه در آمد؛ زیرا مىدانستند او شاعرى توانا، فصیح، شجاع و از دوستان و شیعیان على علیهالسلام و از دشمنان سرسخت بنىامیّه است.
«سُدیف» وارد شد؛ هنگامى که نگاهش به بنىامیّه افتاد، اشعار تکاندهندهاى در مورد ظلمهاى بنىامیّه بر بنىهاشم قرائت کرد که از جمله آنها این دو بیت بود:
وَ اذْکُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَیْنِ وَ زَیْدِ وَ قَتِیلٍ بِجانِبِ الْمِهْرَاسِ
وَ الْقَتِیلَ الَّذِی بِحَرَّانَ أَضْحَى ثاوِیاً بَیْنَ غُرْبَةٍ وَ تَتَاسِ
«به یاد آورید! محلّ شهادت حسین علیهالسلام و زید را و آن شهیدى که در مهراس (اشاره به شهادت حمزه در احد) شربت شهادت نوشید.
و آن شهیدى که در حرّان به شهادت رسید و تا شامگاهان در تنهایى بود و (حتّى جنازه او) به فراموشى سپرده شد».
(اشاره به شهادت «ابراهیم بن محمّد» یکى از معاریف بنىهاشم و بنىعبّاس در سرزمین حرّان در نزدیگى مرزهاى شمالى عراق است).
«سفّاح» دستور داد خلعتى به «سُدیف» بدهند و به او گفت: فردا بیا تا تو را خشنود سازم و او را مرخص نمود؛ سپس رو به بنىامیّه کرد و گفت: سخنان این برده و غلام بر شما گران نیاید، او حق ندارد درباره موالى خود سخن بگوید؛ شما مورد احترام من هستید (بروید و فردا بیایید!)
بنىامیّه پس از بیرون آمدن از نزد سفّاح به مشورت پرداختند. بعضى گفتند: بهتر آن است که فرار کنیم؛ ولى گروه بیشترى نظر دادند که خلیفه وعده نیکى به ما داده و «سُدیف» کوچکتر از آن است که بتواند نظر خلیفه را برگرداند.
فردا همه نزد «سفّاح» آمدند؛ او دستور پذیرایى از بنىامیّه را داد؛ ناگهان «سُدیف» شاعر وارد شد و رو به سفّاح کرد و گفت: «پدرم فدایت باد! تو انتقام گیرنده خونهایى؛ تو کشنده اشرارى».
سپس اشعار بسیار مهیّجى خواند که از ظلم و بیدادگرى بنىامیّه مخصوصاً از ظلم آنها بر شهیدان کربلا سخن مىگفت.
«سفّاح» ظاهراً برآشفت و به «سُدیف» گفت: تو در نظر من احترام دارى؛ ولى برگرد و دیگر از این سخنان مگو و گذشته را فراموش کن.
بنىامیّه از کاخ «سفّاح» بیرون آمدند و به شور پرداختند؛ گفتند: باید از خلیفه بخواهیم «سُدیف» را اعدام کند و گرنه سخنان تحریکآمیز او ما را گرفتار خواهد کرد.
«سفّاح» شب هنگام «سُدیف» را احضار کرد و گفت: واى بر تو چرا این قدر عجله مىکنى؟!
«سُدیف» گفت: «پیمانه صبر من لبریز شده و بیش از این تحمّل ندارم. چرا از آنها انتقام نمىگیرى؟»
سپس بلند بلند گریه کرد و اشعارى در مظالم بنىامیّه بر بنىهاشم خواند که سفّاح را تکان داد و به شدّت گریست.
«سُدیف» نیز آن قدر گریه کرد که از هوش رفت؛ هنگامى که به هوش آمد «سفّاح» به او گفت روز آنها فرا رسیده و به مقصودت خواهى رسید! برو امشب را آرام بخواب و فردا بیا. امّا «سُدیف» آن شب به خواب نرفت و پیوسته با خدا مناجات مىکرد و از او مىخواست سفّاح به وعدهاش وفا کند.
«سفّاح» روز بعد براى اغفال بنىامیّه دستور داد، منادى ندا کند که امروز روز عطا و جایزه است. مردم به طرف قصر هجوم آوردند و درهم و دینارهایى در میان آنها پخش شد. سفّاح چهارصد نفر از غلامان نیرومند خود را مسلّح ساخت و دستور داد هنگامى که من عمامه را از سر برداشتم، همه حاضران را به قتل برسانید.
سفّاح در جاى خود قرار گرفت و رو به بنىامیّه کرد و گفت: امروز روز عطا و جایزه است؛ از چه کسى شروع کنم؟ آنها براى خوشایند سفّاح گفتند: از بنىهاشم شروع کن!
یکى از غلامان که با او تبانى شده بود، گفت: «حمزة بن عبدالمطلّب» بیاید و عطاى خود را بگیرد.
سُدیف که در آنجا حاضر بود، گفت: حمزه نیست!
سفّاح گفت: چرا؟ گفت زنى از بنىامیّه به نام «هند»، «وحشى» را واداشت تا او را به قتل برساند؛ سپس جگر او را بیرون آورد و زیر دندان گرفت.
سفّاح گفت: عجب! من خبر نداشتم، دیگرى را صدا بزن.
غلام صدا زد: «مسلم بن عقیل» بیاید و عطاى خود را بگیرد!
خبرى نشد؛ سفّاح پرسید: چه شده؟ سدیف در جواب گفت: «عبیدالله بن زیاد» او را گردن زد و طناب به پاى او بست و در بازارهاى کوفه گردانید.
سفّاح گفت: عجب! نمىدانستم؛ دیگرى را طلب کنید و غلام همچنان ادامه داد و یک یک را صدا زد، تا به امام حسین علیهالسلام و ابوالفضل العبّاس و زید بن على و ابراهیم بن محمّد رسید و بنىامیّه هنگامى که این صحنه را دیدند و این سخنان را شنیدند، به مرگ خود یقین پیدا کردند.
اینجا بود که آثار خشم و غضب در چهره سفّاح کاملاً نمایان شد و با چشمش به سُدیف اشاره کرد و «سُدیف» اشعارى انشاء کرد که از جمله دو بیت زیر است:
حَسِبَتْ أُمَیَّةُ أَنْ سَتَرْضَى هاشِمُ عَنْها وَ یَذْهَبُ زَیْدُهَا وَ حُسَیْنُهَا
کَذِبَتْ وَ حَقِّ مُحَمَّدٍ وَ وَصِیِّهِ حَقّاً سَتُبْصِرُ مَا یُسِییءُ ظُنُونَهَا
«بنىامیّه پنداشتند که بنىهاشم به آسانى از آنها خشنود مىشوند و حسین بن على علیهالسلام و زید را فراموش مىکنند.
دروغ گفتند! به حقّ محمّد و وصىّ او سوگند! که به زودى چیزهایى مىبینند که به اشتباه خود پى مىبرند».
سفّاح با صداى بلند گریه کرد و عمامه را از سر انداخت و سخت آشفته شد و صدا زد:
«یالَثاراتِ الْحُسَیْنِ، یالَثاراتِ بَنِیهاشِمٍ؛ اى خونخواهان امام حسین و اى خونخواهان بنىهاشم!».
غلامان با مشاهده این علامت از پشت پردهها بیرون آمدند و با شمشیر به جان سران بنىامیّه افتادند و و همه آنها را به هلاکت رساندند. (منهاج البرائه، علامه خویی، ج 7 ص 223؛ پیام امام، ج 6 ص 495؛ عاشورا ریشهها، انگیزهها، رویدادها، پیامدها، ص 687)
امیرمؤمنان علیهالسلام در یک پیشبینى عجیب در ارتباط با حکومت بنىامیّه و انقراض سریع آنان فرموده بود: «حَتَّى یَظُنَّ الظَّانُّ أَنَّ الدُّنْیَا مَعْقولَةٌ عَلَى بَنِی أَمَیَّةَ؛ تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا؛ وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا، وَ لَایُرْفَعُ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ سَوْطُهَا وَ لَا سَیْفُهَا، وَ کَذَبَ الظَّانُّ لِذلِکَ. بَلْ هِیَ مَجَّةٌ مِنْ لَذِیذِ الْعَیْشِ یَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَةً، ثُمَّ یَلْفِظُونَهَا جُمْلَةً؛
بعضى گمان کردند دنیا به کام بنىامیّه است و همه خوبىهایش را به آنان مىبخشد و آنها را از سرچشمه زلال خود سیراب مىسازد (و نیز گمان کردند که) تازیانه و شمشیر آنها از سر این امّت برداشته نخواهد شد، کسانى که چنین گمان مىکنند، دروغ مىگویند (و در اشتباهند) چه اینکه سهم آنها از زندگى لذّتبخش، جرعهاى بیش نیست، که زمان کوتاهى آن را مىچشند، سپس (قبل از آن که آن را فرو برند) بیرون مىافکنند!». (نهج البلاغه، خطبه 87)
دشمن عقل
امام علی علیه السلام :
اَلْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ؛
هواى نفس، دشمن خرد است.
شرح غرر: ج1، ص68